محبوب من! عاشق کسی است که اندیشه اش بالغ شده باشد. در یک
جامعه نباید یک نفر یا چند نفر عاشق باشند، بقیه نباشند. در هر جامعه
باید که همه عاشق باشند. همچنان که باید اندیشه همه بالغ باشد.
همچنان که نباید یک نفر فکر کند یا چند نفر فکر کنند، بقیه فکر نکنند. باید
که همه فکر کنند. چنان که باید همه عاشق باشند.
محبوب من! اوایل درها باز بودند، دیوارها کوتاه. هرچه عاشقتر شدیم، درها
قفل شدند، دیوارها بلندتر. اوایل گفتند عشق هرگز دچار انسداد تاریخی
نمیشود. پس این همه بگیر و ببند برای چیست؟!
#حیف! حوصلهام پیر شده
پ.ن: محمد صالح علاء رفیق ناب کلماته! کلمات را با عسل شیرین میکنه ، با گلاب
معطرشون میکنه و بعد به رشته تحریر درمیاره. برای همینه که آثارش رو که میخونی
یه شیرینی نابی در ذهنت ته نشین میشه و جانت معطر میشه! خوشا به حال کلمات که
یک محمد صالح اعلاء لطیف و شکرین دارند.
یکی از افرادی که دوست دارم یک روز ببینمش همین محمد صالح علاء!دوست دارم ازش
بپرسم شما این اصطلاحات و عبارات ناب و تازه رو که مثل یک هوای مطبوع روح آدمو تازه
میکنه از کجا میاری؟؟؟؟؟
سینه ام دكان عطاریست
دردت چیست ؟
شمبلیله ،رازیانه ، شاهی و گشنیز
اهل آویشن ،نبیذ سرخ شورانگیز
سینه ام دكان عطاریست .
دردت چیست؟
تو اگر جسمت بهاران است اما
جان تو پاییز
راه را گم کردهای!عازم مسجد سلیمانی ولیكن میرسی تبریز
عاشقی تو عاشقی تو .
سینه ام دكان عطاریست ، دردت چیست ؟
من برای عاشق بی كس.
من برای عاشق بی چیز.
راه رفتن ، گریه كردن زیر باران می كنم تجویز .
نازبوها بوی نعناع ،بوی یاس ، پیرهن چاكی ،در آمیدن لباس
سینه ام دكان عطاریست ،دردت چیست ؟
#محمد صالح علاء
پ.ن یه دختر باید اونقدر قوی باشه که از پسِ دوست نداشته شدن بر بیاد (:
بزرگداشتت مبارک پدر ایران
ای که پندارنیک” ، گفتار نیک” و کردارنیک” سر لوحه ی زندگیت بود
ای که یکتا پرستی آیینت بود
گرامی داشتِ دشمن بعد از پیروزی کار تو بود
یاری مظلومان بدون چشم داشت کار تو بود
آزادی بردگان و پیشه بی بردگی نیز کار تو بود
من
قانونت
فروهرت
پیشه ات
همه اینها باعث شد که سر بلند بایستیم
سالروزت مبارک بزرگ مرد
#کوروش_کبیر
دیروز پریروز دادگاه یک پسرک هفده ساله بود. این بنده خدا چند ماه پیش، از خواب
بیدار میشود و حس میکند دیگر تحمل این زندگی کوفتی را ندارد. حالا یا شکست
عشقی خورده بود یا هر درد بی درمان دیگری که داشت، انقدر احساس بیچارگی و
بدبختی کرد که تفنگ پدرش را برداشت و یک گلوله هم چپاند تویش و راهی مدرسه
شد. شاهدها میگفتند که اول میخواست بقیه را بکشد، ولی بعد که یادش آمد
یک فشنگ بیشتر ندارد احساس کرد کار عاقلانه این است که خودش را بکشد.
آخر سر ولی بدون اینکه خون از دماغ کسی راه بیفتد قضیه ختم به خیر شد.
.
دیروز پریروز آدمهای توی دادگاه میخواستند سر در بیاورند که چطوری این آدمِ
بیاعصاب، بی خیال شلیک کردن همان یک دانه گلولهاش شد. فیلمهای
مداربستهی مدرسه را که دیدند، قاضی و متهم و شاهد و وکیل و نگهبان دادگاه از
دیدن اتفاقی که افتاده بود شاخ در آوردند. بعد ماجرا را برای خبرنگارها تعریف کردند و
آنها هم شاخ در آورند. خبرنگارها هم قضیه را برای مردم تعریف کردند و بخش قابل
توجهی از مردم (از جمله خود من) همه با هم به صورت گروهی شاخ در آوردیم.
.
دوربین مداربسته یک لحظهی نفسگیر را نشان میداد که پسرکِ بیاعصاب و آقای
"مربی" چشم توی چشم میشوند. مربی انگار نه انگار که این چیزی که دست
پسرک است اسمش تفنگ باشد، پسرک را در آغوش میگیرد. مثل آدمی که بعد از
صد سال توی یک عصر بارانی پاییزی معشوقش را کنار برج ایفل ببیند، با همان میزان
عشق. بعد توی فیلم یک نفر با ترس و لرز میآید و تفنگ را میقاپد و فورا هم در
میرود. مربی ولی انگار هنوز پسرک را سیر بغل نکرده. با اینکه دیگر تفنگی هم در
کار نیست ولی مربی آغوشش را تنگتر می کند. صحنهای که اولش شبیه فیلمهای
جنایی بود حالا میشود مثل سکانسهای فیلم تایتانیک قبل از برخورد کشتی با کوه
یخ. بالاخره بغض پسرک میترکد، چشمش را میبندد و او هم مربی را بغل میکند.
جَک و رُز همینطوری که توی آغوش هم هستند، مظلوم و غریبانه قدم برمیدارند و
یواشیواش از توی کادر خارج میشوند.
.
دیروز مربی آمده بود جلوی دوربین و از معجزهی "بغل کردن" میگفت. حرفش حرف
حساب بود. آغوشی که به روی آدمها باز میشود پیغام امنیت است، پیام صلح.
پرچم سفیدی که توی باد تکان میخورد و آدم میتواند با خیال راحت تفنگ را رها
کند و یک دل سیر گریه. جان مطلب را حامد ابراهیمپور گفت، آنجایی که گفت:
.
بغلم کن. که جهان کوچک و غمگین نشود
بغلم کن. که خدا دورتر از این نشود.
.
#روزنوشت
#مهدی_معارف
پ.ن به قول شاعر:
زندگی خالی نیست! مهربانی هست سیب هست ایمان هست (:
محبوب من! این روزها به جای من خوشبخت باشید. خودتان را ملاقات کنید و از فرط شادی به جای من گریه
کنید. رازی را به شما بگویم: هنگامی که حرفهای کسی را میشنوید، مراقب کلماتی که تکرار میکند باشید.
اگر در یک جمله یک اسم را بیشتر از سه، چهار بار تکرارکرد، بدانید صاحب آن اسم را دوست میدارد.
اگر در هر جملهای فعلی را بارها تکرار کرد، بدانید او تصمیم خودش را گرفته و میخواهد هرطور که شده
آن کار را انجام دهد. اگر در یک جمله چند بار گفت میخوانم، مطمئن باشید او تصمیم دارد کتاب بخواند. و
اگر در حرفهایش دیدید که دوستداشتن را بارها و بارها تکرار میکند، مطمئن باشید او شما را دوست
دارد. محبوب من! در پیادهرو قدم میزنم. به صنوبرها نگاه میکنم و اندوهگین میشوم.
به یاد میآورم چیزی را که بهتر بود فراموش کرده باشم. خودم خواستم اینجا بمانم، به آسمان نگاه کنم و از
یاد نبرم ماه این شبها را. شمعدانیها به ریشههایشان، پرندگان به آشیانههای کهنشان باز میگردند و
کسی نمیداند این برگهای زرد ریخته چه میشوند!
غروب تنهایی به گلگشت میروم. همهجا، همان غروب پاییزی است و من به شما فکر میکنم. امروز
پنجشنبه است. از غروب پا بیرون میگذارم. به فردا، جمعه فکر میکنم. نمیدانم هنوز منتظر باشم؟ شما
میآیید؟ کاش دنیا همیشه این چنین میماند. در خیابان خلوت، پسربچهای دستش را از دست مادرش بیرون
میکشد به سمت بستنیفروشی میرود. مادر فریاد میکند: اِ… اینطور که نمیشود که تو هرچه
را که میبینی، میخواهی.» یاد خودم میافتم. از دور شما را دیدم و بیمحابا دویدم تا شما، تا همیشه.
محبوب من! مردی که دو دل دارد، یک دلش تنها به شما اشتغال دارد و دل دیگرش به وظایف انداموار خود
میپردازد. هیچکس تصادفاً عاشق نمیشود. میروم شهری که در شعرش نمیگویند کبوتر با کبوتر، باز با
باز٫ میروم جایی که بازش با کبوتر میکند پرواز
محبوب من! دلم قُرُق شماست. حرفهای زیادی است برای با شما گفتن. همهجا در پی شمایم. این سر و آن
سر میدوم. پاهایم نیست. با همین قلبم که هماکنون در سینهام میتپد. در رابطه ی ما پای سوسن و زنبق باز
شده. محبوب من! ما گردباد شدیم. درونمان را خالی کردیم و پر از خوب شدیم. سرشار از جذابیت برای
عشق. یادم باشد که خود عشق پدیدهای است پر از جذابیت. یعنی خود عشق بالقوّه دست کمی از درون خالی
گردباد ندارد که خود عشق گردبادی است.
#محمد صالح علاء
برچسب ها : به خودم آمدم انگار تویی در من بود!
"نزدیکی" این نیست که یک زن به تو اجازه دهد تا.
بدن اش را لمس کنی، یا بر تن عریانش بلغزی.
نزدیکی یعنی آن زن نیمه شب های زیادی، بی خواب اما.
پر رمق، این ذوق زیر پوست اش بدود تا صبح با تو
از ترس ها و رویاهای آینده اش حرف بزند، قصه کند.
نزدیکی یعنی زنی بگوید دیگر نمی تواند به تو فکر نکند،
بودن ات حواس اش را به باد داده. می دانید، خیال میکنم
نزدیکی، عمیق تر از یک است.
که داشتن دنیای عریان یک زن، برای هر مردی،
سخت است. سخت تر از بدست آوردن تن عریانش
پ.ن
زن ، مردی ثروتمند نمی خواهد
یا خوش چهره
و یا حتی شاعر !
او مردی را می خواهد
که بفهمد چشم هایش را
و اگر ناراحت شد
به سینه اش اشاره کند و
بگوید:
اینجا وطن توست
جناب آقای حسن محمدی
با سلام
از ما خواستهاید تا پیش از شروع سال تحصیلی توقعاتمان را از مدرسه بیان کنیم. دوستتر داشتم بجای پر کردن آن فرم، خواستههایم را در نامهای برایتان بنویسم:
یکی گفت اتاقت بوی پاییز میده و من برگای زرد رو از کف اتاق جمع کردم ولبخند زدم.
این موقع ها که میشه اتاقم بوی پاییز می گیره. بوی خاک نم خورده میاد.
بوی بارونای بی خبر. بوی برگای زرد خیس خورده کنار پیاده رو.
پاییز فصل عطر هاست. من این موقع ها که میشه صورتمو توی بالشم فرو می برم. و نفس عمیق می کشم.
پاییز جا خوش کرده تو اتاقم. بوی عصرای مضطرب. قرارای طولانی. ابرهای به بارش نزدیک.
یکی گفت: رسم پاییز فقط گرفتنه. من میگم پاییز بخشنده است.
خاطره می بخشه. سهم خاطرات پاییزی همیشه بیشتر بوده.
یکی گفت: پاییز غمگینه. من میگم با شکوهه. بعضی از غم ها با شکوه اند.
بیشتر شبیه شادی های عمیق اند. از اونایی که آدمو به فکر فرو می برند.
از اونایی که سرتو بالا میارن تا به آسمون نگاه کنی و لبخند بزنی و حس کنی به خدا نزدیک تری.
پاییز با شکوهه چون میشه توش سر به هوا قدم زد.
درست دست تو دست آسمان. پنجره بازه. سکوت عجیبی اتاقو گرفته.
سرمو به شیشه سرد می چسبونم. آه می کشم و بخار روی شیشه رونگاه می کنم.
پاییز همیشه با ما مهربون بوده.
پ.ن
کدام را باور کنم عریانی هزارساله آن تن سرمازده که آسمان را به هم گریه می دارد یا شکوه این خلعت این جادو را !؟
زردی رویت از نفرین هزار محصل است یا میراث آفتاب طلایی تابستان !؟
تو کدامی ؟
سرخی گس خورشید در غروب های دلتنگ یا ملسی ناب سیب های قرمز و چه راز آلود ایهامی است این معجون قصه ی تو مخزن الاسرار .
چه با حوصله می گذری از کنار آفتاب کم جان مهر ، باران تند آبان و سوز استخوان سوز آذر .
کاروان خزان نرم می وزد که می داند که خرج این کوچ او از عمر من است .
همسفر آگاهم که سخاوت را در حقم تمام می کنی از هرآنچه رحمت خداوند است .
نفس نفس عطر باران و خاک ، لحظه لحظه چنگ مطرب باد و سماء برگ و طبق طبق مروارید دوخته بر ردای شاخسارانت از میوه هایی که سوغات بهشت است .
وعده کردی باز خستگی مرا تا یلدا به دوش می کشی
رفیق راه که چون تو باشد من تا خود رستاخیز مسافر می مانم .
#پاییز_مهربان
#پاییز_فصلِ_قشنگِ_خدا
#رادیو_هفت
#امیر علی نبویان
آیا نشستید به تماشای فریادِ اندوهم؟!
-لذت فریاد همدردی-
این است "فراموشی"
آنقدر تنهاییم که به دنبال همگروهی میگردیم
خودم را میگویم، من همینقدر بیخاصیتم! بیخاصیت و به درد نخور
چهار نفر مردهباد، زندهباد گفتند و تمام شد
و من کیفور از اینکه دردم را گفتم
"گفتم" - همین!
.
هزاران نفر به نام "همدرد" شنیدند و سری تکان دادند از سرِ تایید که: وای! چه راست میگویی!
هزاران نفر گفتند: جانا سخن از زبان ما میگویی!
-که کاش شما خود سخنتان را میگفتید
کاش داستانتان را میشنیدم-
دریغ!
اندوهم را نوشتم اما انگاری جشنی به پا کردهام
-جشنِ همدردی-
بغضهایمان را فریاد کردیم و تمام!
روز از نو و روزیِ اندک از نو
ما با اشتیاق صف میکشیم برای مردهبادها! زندهبادها!
اما حقیقت را نمیخواهیم، حق را
تاوانش سنگین است آقا
در این میان بگویم که میدانم ناامیدی سادهترین و همزمان بدترین انتخاب ممکن است، مخصوصا الان، که حکمرانان امید و ناامیدی را مصادره به مطلوب میکنند
هم حکمرانان هم مخالفین شلوغکارِ پرهیاهویشان
اما اینجا در میان مردم، فریادِ "درد" تنها تشویق میشود
که من امید داشتم فریادِ درد "یادآوری" باشد
یادآوریِ درد
-مگر میشود با درد زندگی کرد؟ نه!
که فقط زندهایم-
---
بروید، دیگر نیایید!
"جشن" تمام شده است
-جشنِ همدردی-
----
اصلا نمیدانم چه باید کرد
اما درد باقیست و درمان گویا محال
-صادقانه به خود نگاه کنیم به دور از شعارها-
------
اینها بلند بلند فکر کردن است
ببخشید❤️
---
این بار اما اون چیزی رو که میخواید به من بگید به خودتون بگید
-در خلوت آدمها بیشتر سکوت میکنند و راست میگویند-
کاش بخوانند همدردها!
----
این یکی دیگه خیلی به دلتون نیست، نه؟!
فدای سرتون آقاجون
#shahinmung
#قیصر_امین_پور
#دکلمه_فرشید_منافی
#ایستگاه_فردا
#بمونه_اینجا_به_یادگار
#به_امید_ایرانی_آگاه_آباد_و_آزاد
#به_امید_صلح_پایدار_جهانی
آدمها فراموش نمیکنند؛
فقط یاد میگیرند گفتنِ دلتنگی،دلتنگی را رفع نمیکند،
دلتنگی را کم نمیکند،
دو برابرش میکند.
فقط یاد میگیرند زل زدن به عکسِ یک آدمِ رفته،به عکسِ یک آدمِ فراموشکار دردی را دوا نمیکند،
فقط درد روی درد میشود.
فقط یاد میگیرند؛
در آوردن خاطرات از آن ته ته های ذهن هیچ نتیجه ای ندارد جز بغض و یک هفته دل درد از سر
زیاده روی تویِ غصه خوردن.
آدمها فراموش نمیکنند؛
فقط یاد میگیرند،
سلیقه یشان را عوض کنند،
پیراهن های چهار خانه یشان را با پیراهن ساده عوض کنند و به جای قرمزِ محبوب،سرمه ای
منفور بپوشند.
فقط یاد میگیرند،
زدن همان عطر همیشگی،خوردن عصرانه و پای سیب تویِ همان کافه ی همیشگی عصر های
پنج شنبه را باید ترک کنند،
باید عادتشان را عوض کنند و خودشان را عادت دهند به بوهای جدید،
کیک های جدید،کافه ها و عادت های جدید.
آدمها فراموش نمیکنند؛
فقط یاد میگیرند،
یک وقتهایی خواستنشان نتیجه اش نمیشود داشتن
نتیجه اش میشود نرسیدن و نرسیدن و نرسیدن.
آدمها فراموش نمیکنند،
فقط از یک جایی به بعد
از دوباره به یاد آوردن خسته میشوند.
جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است.
و ما را بنگر
بیدار
که هُشیوارانِ غمِ خویشیم.
خشمآگین و پرخاشگر
از اندوهِ تلخِ خویش پاسداری میکنیم،
نگهبانِ عبوسِ رنجِ خویشیم
تا از قابِ سیاهِ وظیفهیی که بر گِردِ آن کشیدهایم
خطا نکند.
و جهان را بنگر
جهان را
در رخوتِ معصومانهی خوابش
که از خویش چه بیگانه است!
ماه میگذرد
در انتهای مدارِ سردش.
ما ماندهایم و
روز
نمیآید.
#احمد_شاملو
حامد عسگری در شبکه اجتماعی خود نوشت:ساعت یک نصفه شب است، کوله بستهام بروم سفری، بیخوابی به سرم زده آمدهام توی تراس، یکی از لذتهایم کبریتبازی است. یک شاخه کبریت در میآورم ، میکشم روی زمختی مقوای کبریت، یک دایره کوچولوی سرخ که کمکم عصبانی میشود،گر میگیرد شعله میشود، مثل زنی که کش مویش را یکهو وا میکند، مو شلال میکند در باد و بعد که قوت باد وا میدهد موها میریزند روی شانه ها
کبریت میکشم؛
سرشب به همسرم میگویم از زاهدان چی بیارم؟ میگوید؟ مگه حقوقتو ریختن؟ میگویم: امروز ریختن! تلخ میخندد میگوید: نه خرج واجبتر داریم، هفته آینده تولدش است و باید یک فکری بردارم، کاش میگفت چی دوست دارد راحت تر بودم. (جانا لطفا اگر این پست را میخوانی زیرپوستی مطلعم کن).
کبریت میکشم:
بردن هرچیز به مدرسه را اجازه میداد الا نارنگی و پرتقال و خیار، میگفتم چرا میگفت: یکی نداره میبینه بوش میخزه تو جونش زهر میشه تو دلت ، هر خوراکی هم که میگذاشت پرشالم به قاعده سه نفر میگذاشت، میگفت بده بهشون دوستیهاتون جون بگیره.مادرم
کبریت میکشم:
میرفتیم پیش اوسته علی میوه بخریم میگفت از بار پایین بده که هنو وانکردی! یک بار پرسیدم چرا!! گفت: چشم مردم افتاده بهشون نداشته باشه بخره آهش نشسته باشه روی بار زندگی رو نخکش میکنه. پدرم
کبریت میکشم:
نشسته بود لب جدول گریه میکرد، پرسیدم چه شده؟ گفت: دومادم امشب قرار بوده بیاد خونهمون، ده تا تخم مرغ گرفتم دوکیلوگوجه و نیم کیلو خیار شور، خیرسرم شام اعیانی بخوریم، تخم مرغا از موتور افتاد شکست روی رفتن به خونه ندارم.
کبریت میکشم.
زن دل دل میکرد چیزی بگوید، گدا نبود، گفتم بگو، گفت: پنیر پیتزا چه مزهایه؟ گفتم :مممم بخرم براتون؟ گفت : خالی میشه خورد ؟ گفتم سیب زمینی سرخ کنید رنده کنید روش! گفت خیر ببینی نیم کیلو بخر برام دخترم همه همکلاسیاش خوردن این نخورده.
کبریت میکشم:
مردم بی حافظه شدهاند ها! همین یک ربعی که توی تراسم سه نفر کله کشیدهاند توی سطل آشغال سرکوچه که پدیدار است .دنبال چیزی.
کبریت میکشم:
ما نجیبیم خوبیم سر به صلاح و رامیم، ما دلمان میخواهد ذوق کنیم، از برق رنگ موی همسرمان، از ته ریش شوهرمان، از قِر دادن دخترمان، از گاز گنده به فلافل زدن پسرمان،آخ.دلمان ضعف کند، ما قانعیم، به حقوق سرماه به سالی یک مشهدبه رژهای دستفروشهای توی مترو.ما نیز مردمی هستیم. کبریت نمیکشم . نیست. مثل حقوقی که نمیکشد به نیمه ماه. کبریتها، یکی نور میاندازد روی خاطرات من، یکی کیک تولدی توی آسمان روشن میکند.
میگویند دکتر حسابی از مادرشون با لفظ "خانم" یاد میکنند و دلیلش رو این میدونستند که " خانم و آقا بودن آسان نیست
سابقه، تربیت و نجابت باید فراهم باشد . ایمان و اعتقاد از ارکان خانم و آقا بودن است . اگر خانم و آقایی به این مرتبه برسند ،
می دانند که چه کارهایی باید بکنند و چه کارهایی نباید انجام دهند یا به قول حافظ آن قدر هست که بانگ جرسی می آید .
خانم و آقا هیچ گاه دروغ نمیگویند و در نشست و برخواست و خیلی از مسائل اجتماعی آداب لازم را رعایت میکنند.
افرادی که عمق دارند و سطحی نیستند و اشخاص برجسته یی هستند، اصولا با حوصله اند و به جوانان جست و جوگر و کنجکاو، فرصت اظهار نظر می دهند.(در اینجا اشاره به دیدارشون با انیشتین دارن)
پ.ن
کتاب استاد عشق: نگاهی به زندگی و تلاش های پروفسور سیدمحمود حسابی پدر علم فیزیک و مهندسی نوین ایران
نویسنده: سیدایرج حسابی
بعدا نوشت:
زبانم قاصره از توصیف شخصیت والا و برجسته ی پرفسور حسابی!یکی از بهترین کتابهایی که خوندم توصیه میکنم حتما کتاب رو بخونید چون بخاطر روایت زندگی پرفرازونشیب استاد و جاذبه اخلاقی و شخصیت برجسته علمی پرفسور حسابی بسیار لذت خواهید برد (:
امروز در تاریخ ما به رنگ سیاه ثبت میشه،روزی که عزاداریم،سرافکندهایم، پیراهن شکست به قامتمون نشسته. اتفاق امروز نتیجهی خطای انسانی نیست، نتیجه اصرار بر تکرار چرخههای معیوب خشم و انتقام و رفتارهای نابخردانه و هیجانیه انسانه. نتیجهی خویشتنداری نکردنه،نتیجهی علاقه به تصمیمهای فوری و زودبازده بوده. فاجعهی امروز آینهی تمامقد تصمیمهای ماست. امروز ما از خودمون شکست خوردیم، پیش چشم بقیه سرافکنده شدیم. مگر عزیزتر و گرانبهاتر از جان و حیات» انسان چیزی هست؟ پس چطور ارزش انسان در جامعهی ما چنین ارزونه؟ ناکارآمدی و اهمال تا کجا باید کشته بگیره؟ از کشته شدن انسانهای بیگناه در تشییع جنازه تا سقوط اتوبوس و حالا هم هواپیما! سوال من از تصمیمگیران ارشد جامعه اینه؛ این چرخهی معیوب رو تا کجا ادامه میدیم؟ کجا تصمیم میگیریم که مسیرمون نادرست و مقصدمون مبهم و نامعلومه؟ چه اتفاق فاجعهباری کافیه که شما با خودتون بگین دیگه این روش کافیه!» کجا از چرخهیمعیوب دشمنی،پافشاری،سرسختی و انتقام بیرون میایم؟ شاید این خروج حس شکست داشته باشه اما گاهی پذیرش شکست مسیر سربلندی رو هموار میکنه.وقت تجدید نظر عمیق در راه و روشهاست.
تمام امروز این قطعه از متن آرش» بهرام بیضیایی در ذهنم بود که با شما قسمتش میکنم:
.ایشان، مردان، مردان ایران، با دل خود، با دل خود، با دل اندوهبار خود میگویند: ما اینک چه میتوانیم؟ که کمانهامان شکسته، تیرهامان بی نشان خورده، و بازوهایمان سست است. و راست و چنین بود. زیرا که ایشان از جنگ دراز آمده بودندکه جنگ درازشان سخت بود. که تیرانداز از تیر ، وکماندار از کمان پیدا نبود.
آرش» -بهرام بیضایی
maandani#
پ.ن:
"میان موج خبرهای تلخ وحشتناک
که میزند به روان های پاک تیغ هلاک !
به خویش میگویم
خوشا به حال کسی
که در هیاهوی این روزگار کور و کر است"
"فریدون مشیری"
من یک انسانم"
.
شوخی ابزار من است برای فاصله، حفظ فاصلهای امن با آدمها، با اطرافیانم
بارها سوال شده است برای نزدیکانم و غریبهها که روحیهی شوخطبعام با نوشتهها و احوالات پراحساسم چقدر به هم نمیآید
"من یک انسانم با تمام احساسات"
-نوشتههایم باور من است-
و این تفکر یک باور غلط است به گمان من
.
راستش من از اخم میترسم، از نامهربانی
-عجیب میترسم-
در تمام جمعها شوخی کردهام و خندیدهام
(آدمها عجیب زندگی و جایگاهشان را جدی میگیرند که ترسناک است برایم، انگاری که جاودانهاند)
بارها به غلط مرا بیپروا خواندهاند و یا گستاخ
-تکرار میکنم! من از نامهربانی میترسم-
به اشتباه یا درست از سکوت در جمع هراس دارم
انگار یک جای کار میلنگد
من میانجیگری میکنم
میفتم وسط برای آشتی
برای کلمه، برای رابطه
راهش لبخند است و خنده
میشوم فدایی، انگار خودکشیست برای جمع
-بقیه با خنده و نگاهی عاقل اندر سفیه از کنارم میگذرند که این دیوانه چه میگوید؟-
من اما هر بار زندهتر میشوم
-عبوسها سخت عاشق میشوند-
اینکه جاهایی به خاطر شوخطبعیام جدی گرفته نمیشوم را میفهمم
-دیکته شده است که خندانها بیخیالند به اشتباه-
اما یادمان نرود
"من یک انسانم با تمام احساسات"
اگر جاهایی غرهایم را به شکلی عمومی میکنم تا بخندید برای این است که توجهتان را جلب کنم به مهربانی
-سخت است در این دورهی گذرها و گذرها و گذرها، در این دورهی پرسرعتها، درخشانها، تیترها-
----
میدانم که بدجنسیهای آدمها را اصلن تاب نمیآورم و زبانم نیشدار میشود
-هیچوقت افتخار نکردهام به این قابلیتم-
اما حقیقتن دلم نمیخواهد کسی آزرده شود از کلامم
و یا از رفتارم
که من پر از اشتباهم و چه وقتهای زیادی که شرمندهی خودم شدم
---
تمام اینها در فکرم میگذرد
-این یک اعتراف است-
برای آنکه بگویم "من یک انسانم با تمام احساسات"
سخت شده است حضورم در جمع
-کاش بتوانم بفهمانم که چه-
شوخی ابزار من است و "من یک انسانم با تمام احساسات" و نه وسیلهی سرگرمی
و دیوانهوار اصرار دارم بر مهربانی و عشق
-که این بیاغراق تنها چیزیست که در زندگی دارم، تمام آنچیزیست که دارم-
----
زیادهگویی کردم، ببخشید
فقط خواستم به شما بگویم که "من یک انسانم با تمام احساسات"
#shahinmung
وقتی گوشهای در خلوت ایستادهام میتوانم غمام را سکوت کنم
(بعضی وقتها)
امان از زمانی که نگاهی به سمتم باشد
تمام غمام اشک میشود
انگار پیغام میدهد
فلانی! مرا ببین
بپرس
تا بگویمت
-بغض ناشی از انباشتگی سکوت تا شاید سبکی-
----
شبیه به وقتهایی که تمام قصهی غمات را در راه بازگشت برای رانندهی تاکسی تعریف میکنی
بدون آن که بپرسد
تا شاید "توجه"
تا شاید "تایید"
آدمیزاد چقدر نیاز دارد به توجه و بعضی وقتها به تایید
-تایید، که انگار تنها نیستی-
(هر چقدر هم در راستای قوی بودنمان انکارش کنیم)
----
سرد میشود این شهر چقدر
-گوش که نباشد-
---
مرا ببخشید اگر کسی را حتی ذرهای ناامید و یا ناراحت کردم
کاش من بار نباشم این وسط برای کسی
ببخشید❤️
---
باس نفس داشته باشیم برای فردا
برای فرداها
کنار هم
درباره این سایت