محل تبلیغات شما

دیروز پریروز دادگاه یک پسرک هفده ساله بود. این بنده خدا چند ماه پیش،  از خواب

بیدار می‌شود و حس می‌کند دیگر تحمل این زندگی کوفتی را  ندارد. حالا یا شکست

عشقی خورده‌ بود یا هر درد بی‌ درمان دیگری که  داشت، انقدر احساس بیچارگی و

بدبختی کرد که تفنگ پدرش را برداشت و  یک گلوله هم چپاند تویش و راهی مدرسه

شد. شاهدها می‌گفتند که اول می‌خواست بقیه را بکشد، ولی بعد که یادش آمد

یک فشنگ بیشتر ندارد احساس کرد کار عاقلانه این است که خودش را بکشد.

آخر سر ولی بدون اینکه خون از دماغ کسی راه بیفتد قضیه ختم به خیر شد.
.
دیروز پریروز آدمهای توی دادگاه می‌خواستند سر در بیاورند که چطوری این  
آدمِ

بی‌اعصاب، بی خیال شلیک کردن همان یک دانه گلوله‌اش شد.  فیلمهای

مداربسته‌ی مدرسه را که دیدند، قاضی و متهم و شاهد و وکیل و  نگهبان دادگاه از

دیدن اتفاقی که افتاده بود شاخ در آوردند. بعد ماجرا را برای  خبرنگارها تعریف کردند و

آنها هم شاخ در آورند. خبرنگارها هم قضیه را برای مردم تعریف کردند و بخش قابل

توجهی از مردم (از جمله خود من) همه با  هم به صورت گروهی شاخ در آوردیم.
.
دوربین مداربسته یک لحظه‌ی نفسگیر را نشان می‌داد که پسرکِ بی‌اعصاب  
و آقای

"مربی" چشم توی چشم می‌شوند. مربی انگار نه انگار که این چیزی که دست

پسرک است اسمش تفنگ باشد، پسرک را در آغوش  می‌گیرد. مثل آدمی که بعد از

صد سال توی یک عصر بارانی پاییزی  معشوقش را کنار برج ایفل ببیند، با همان میزان

عشق. بعد توی فیلم یک  نفر با ترس و لرز می‌آید و تفنگ را می‌قاپد و فورا هم در

می‌رود. مربی ولی  انگار هنوز پسرک را سیر بغل نکرده. با اینکه دیگر تفنگی هم در

کار نیست  ولی مربی آغوشش را تنگ‌تر می کند. صحنه‌ای که اولش شبیه فیلمهای

جنایی بود حالا می‌شود مثل سکانسهای فیلم تایتانیک قبل از برخورد  کشتی با کوه

یخ. بالاخره بغض پسرک می‌ترکد، چشمش را می‌بندد و او  هم مربی را بغل می‌کند.

جَک و رُز همینطوری که توی آغوش هم هستند، مظلوم و غریبانه قدم برمی‌دارند و

یواش‌یواش از توی کادر خارج می‌شوند.
.
دیروز مربی آمده بود جلوی دوربین و از معجزه‌ی "بغل کردن‌" می‌گفت.  
حرفش حرف

حساب بود. آغوشی که به روی آدمها باز می‌شود پیغام امنیت  است، پیام صلح.

پرچم سفیدی که توی باد تکان می‌خورد و آدم می‌تواند با  خیال راحت تفنگ را رها

کند و یک دل سیر گریه. جان مطلب را حامد  ابراهیم‌پور گفت، آنجایی که گفت:
.
بغلم کن. که جهان کوچک و غمگین نشود
بغلم کن. که خدا دورتر از این نشود.

.

#روزنوشت
#مهدی_معارف

پ.ن به قول شاعر:

زندگی خالی نیست! مهربانی هست سیب هست ایمان هست (:

آمده‌ایم اینجا برای کدام درد بی‌شفا :))

سینه ام دكان عطاریست دردت چیست ؟...

باران باش و ببار، مپرس کاسه های خالی از آن کیست...

توی ,هم ,یک ,مربی ,پسرک ,بغل ,شاخ در ,تفنگ را ,کن که ,هم در ,تعریف کردند

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها